روایت مصطفی از راهیان/۲
فانوس راه | پنجشنبه, ۱۹ بهمن ۱۳۹۱، ۱۲:۴۳ ب.ظ
بنویس از سرباز گمنامی که بعد۱۷ ماه خدمت،آمد تا به شهدا بگوید خدمت پایان ندارد و شروع کند خادمیشونو... بنویس که بجای جشن تولد و فوت کردن شمع کیک،روز تولدش در جوار شهدا بود شاید از این به بعد اصلاح شود و بماند... بنویس که دوستاش به خاطر این کار مسخره اش کردن ولی او . . .
- ۹۱/۱۱/۱۹
با خود می گویم اگر تو بیایی،
اگر تو با یک لشکر از عشق بیایی و من نباشم چه؟
یا اگر من باشم ولی مرا جزو عاشقان خود نخوانی چه؟
بیا و مرا هم در خیلِ سپاهِ عاشقان خود در گوشه ای جا بده
و می دانم که تو می آیی و دنیا را با عشق و حضورت سبز و
نورانی می سازی.
وقتی تو بیایی دیگر غم جرأت گریه ندارد.
شب و روز یکی می شود. دنیا یکسره در قیامِ قیامت فرو می رود.
وقتی تو بیایی تمام شکوفه های یاس گل می کنند.
وقتی تو بیایی دلم می خواهد که خاکِ کف پایت باشم.
آه چه قدر انتظار سخت است و تلخ...
دعا کن در روزی که تو می آیی ما عاشقانه و استوار،
در رکابت و در سایه پرچم سبز و جهانی ات باشیم...