داستانک نیاز
... به آخر خط رسیده بود.
به همه رو زده بود. اما از دست کسی کاری بر نمی آمد.
تنها شد. آنقدر تنها که تنها راه چاره اش را "خودکشی" می دید.
نیمه های شب بود که ناگهان ندایی از درون برخاست.
" این همه غیر خدا رو صدا زدی ..یه بار هم ..."
انگار برق او را گرفته بود.زبانش بند آمده بود.
قطره اشکی چکید و
آروم زیرلب گفت:
"یا الله.."
انگار خدا را با تمام وجود حس می کرد.
وضویی گرفت و رو به قبله ایستاد و تکبیری زد و ...
چند هفته بعد: همه گره های زندگی اش وا شده بود.
پ ن: در حسرت یک یاالله از دل
- ۰ نظر
- ۳۰ بهمن ۹۱ ، ۲۰:۳۴